از وقتی مدرسه رفتیم و مادر برایمان لقمه می گذاشت
یادم می آید هیچ وقت نه خوراکی گذاشت که خاص باشد نه میوه ای که بو داشته باشد
اگر می گفتیم مثلا فلان چیز را بده ببرم ، می گفت :
نه مادرجان یه وقت یکی نداره یا گرسنه ست و با خودش نیاورده و دلش می کشه
اگر هم شکایت می کردیم که فلانی آورده می گفت :
" اشتباه کرده ، هر کی هر کاری کرد که شما نباید بکنید
نه تنها من و خواهر برادرهایم بلکه بیشتر بچه ها همین
طور بودند . داشتند اما نمی آوردند . لقمه های پیچیده
شده مان نه سه برابر دست هایمان بود نه گران قیمت
نون و پنیر و سبزی بود یا خیلی اگر مفصل بود می شد
توی خانه هم هر چی داشتیم حق اعتراض نبود
تا نصفه خوردن و شلخته خوردن هم کفر نعمت حساب
یاد گرفتیم دارندگی الزاما برازندگی نیست .
یاد گرفتیم داشته هایمان را به رخ کسی نکشیم
دریافتیم که داشتن مهم است اما چطور استفاده
باطن اصل بود و ظاهر نیازی به ادا و شعار نداشت
حالا این همه که اعصاب خورد شده می بینم ،
کسانی که با حسرت زندگی ِِ بعضی های خاص را
نگاه می کنند و این می شود یک عقده ، یک بغض توی
گلویشان ، و حاصلش می شود جنگ اعصاب و دعوا
می گویم چه اشکالی داشت اگر هرکسی می خواست
پستی و مسئولیتی بگیرد از درشت تا ریزشان ، یک
دوره اخلاق زیر نظر مادرانمان می گذراندند
پ ن : 1_ این همه داد و بیداد و این همه خشم ریشه دارتر از کجایی بودن بچه ی رامبد است ،
به در گفته می شود تا دیوار بشنود
یادشان رفته در هم کر است و هم کور و هم بی احساس
2 _ مولانای من حالا اگر بودی چطور در این هوای
مسموم نفس میکشیدی ؟
آیا باز هم از آدمهای دوره ی خودت به تنگ می آمدی ؟